کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

ما و لباس محلی...

پسری تو مسافرت شمالمون رفتیم ماسوله و اونجا مامان مهسا هوس کرد که لباس محلی بپوشه و با شما و بابا مجید عکس بگیره. عکس محلی گرفتیم و قجری....البته شما از صبح نخوابیده بودی و به شدت خوابت می اومد. شاید هم خوب بود چون از خواب زیاد اروم شده بودی و حرف گوش کن....یه شمشیر چوبی هم خریده بودی که با کلی خواهش و التماس رضایت دادی بیخیال حضورش تو عکسها بشی ....عکسهامون از نظر من خنده دار شدند و باحال. در هر صورت خاطره میمونند. گرچه به نظر بابا مجید بسیار کار کثیفی بود پوشیدن اون لباسها  . این شما و لباس محلیتون و چرتکه دستت که عاشقش شدی اون نصفه نیمه هم منم  پسری بلا یعنی من دارم با آقتابه و لگن دست تو رو میشورم...چه حرفا ...
31 خرداد 1394

مسافرت گیلان...خرداد 94

دقیقا فردای روز جشن فارغ التحصیلی مهد کودکت با دوستان خانوادگیمون راهی شمال شدیم..بعد از ماهها تاریخ انتخاب کردن و جابجا کردن رسیدیم به این هفته..ولی دوست داشتم. دقیقا عین وقتی محصل بودیم و امتحانات که تمام میشد میرفتیم مسافرت. حالا برای تو اتفاق افتاد. بعد از ظهر یکشنبه از اصفهان حرکت کردیم و شب رسیدیم تهران. شب خونه عمو نصیر اینا موندیم و من عاشق تو پسر فضول شدم که به خاله مهلا میگفتی اینجا یعنی دیگه خونتونه؟ یعنی اون خونتون که تو راه پله هاش یه گل بزرگه دیگه خونه شما نیست؟ خاله مهلا بهت میگفت چرا اونجا خونه اصفهانمونه و اینجا خونه تهرانمون. تا چند روز حتی بعد مسافرت فکرت درگیر خونه اینجا و اونجا بود و این درگیری فکریت منو میخندوند. ...
30 خرداد 1394

کیان و فارغ التحصیلی

خیلی واژه خنده داریه برای پسر فسقلی من...ولی در مهد کودکها مرسومه ظاهرا. مهد کودکتون براتون جشن فارغ التحصیلی گرفت روز شنبه 9 خرداد 1394. لباسهای تی تیش پوشیدید و همگی رفتید مهد کودک و شعر و بازی و کلی هم بهتون خوش گذشته بود. خانم عکاس هم اومده بود و کلی عکس ازتون گرفته بود.  کتابهایی هم که در طول سال کار کرده بودید بهمون دادند و البته که مدرک فارغ التحصیلی و کارنامه.. این مدرک فارغ التحصیلیتون با یه عالمه ستاره  این کتابهایی که تو این یکسال تحصیلی باهاتون کار کرده بودند  اینم دفتر کاردستی و آثار هنری شما در این یکسال اینم اولین کارنامت  خسته نباشی پسرم از یک سال تحصیل علم و دانش....
10 خرداد 1394
1